-
بزنید به دشت و صحرا
سهشنبه 27 خردادماه سال 1399 19:22
امپراطوری ها هم به دنیا می آیند می بالند پیر می شوند و می میرند مهلت این امپراطوری دروغ این سلسلۀ سیاه دلان سپید رو هم به پایان رسیده است دوستان ، داس ها را بردارید بزنید به دشت و صحرا و آزادی را درو کنید
-
اندر احوالات مش جبار قدرتلو
دوشنبه 2 مهرماه سال 1397 23:43
ایران خانم: چطوری مش قدرت ، این کبودیا چیه تو سر و صورتت؟ مش قدرت جبارلو: میبینی که لاتای محل باهام چیکار کردن. ایران خانم : هی بهت گفتم با گنده تر از خودت طرف نشو . مش جبار : آخه ما جلو اهل و عیال آبرو داریم . ایران خانم : چه آبرویی ؟ حالا نیای به تلافی ، دوباره این بیچاره ها رو بگیری زیر مشت و لگد .
-
نفرین ایران خانم
شنبه 31 شهریورماه سال 1397 21:59
ایران خانم : الهی درد بی درمون بگیری ، الهی ذلیل بشی ، الهی به تیر غیب گرفتار بشی ، الهی داغ بجه ها تو ببینی . ملت : اووووه ،چته اینقدر نفرین می کنی مگه با شمر طرفی؟ ایران خانم: والله از شمر بدتره این مردک .
-
خان بزرگ و کدخدای ما
شنبه 24 شهریورماه سال 1397 21:58
خان بزرگ منطقه اسبش رو زین کرد کدخدای لجباز ما سر عقل نیامد کدخداهای روستاهای بزرگ اطراف از حمایت ما جا زدند بیشتر اهالی رفتند تو خونه هاشون و درها رو بستند کدخدا در میدان روستا به دست بوسی خان رفت مردم هم بیرون آمدند و برای کدخدا دست زدند
-
حل آسان معادلۀ هزار مجهولی
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1397 23:51
من: این معادلۀ هزار مجهول رو چه جوری حل کنیم ؟ او:من بلدم بگم؟ من :بگو؟ او:هرچی هست زیر سرِ ایکسه ، اونو وردار ببین چی میشه من:خوب ... ایوای !! همۀ مجهولای دیگه حل شدن . او:فقط مشکل اینه که ایکس رو چه جوری از معادله حذف کنیم . من: پس فقط رو این تمرکز کنیم .
-
فرق اونا با اینا
جمعه 16 شهریورماه سال 1397 20:27
مغول : میدونی فرق ما با اینا چیه ؟ مورخ : نه مغول : ما اومدیم و کندیم و سوختیم و کشتیم و بردیم و رفتیم، اینا همۀ این کارا رو کردند ولی ............ مورخ : ولی چی؟ مغول : ولی.... نرفتند . مورخ : گل گفتی . اینو تو تاریخ می نویسم .
-
مرگ ایران خانم
سهشنبه 5 خردادماه سال 1394 18:34
: چرا سیاه پوشیدی؟ :خبر نداری؟ :از چی؟ :که ایران خانم مرده . :کی؟ :دیروز : ولی من دیشب پیشش بودم، حالش خوب بود. : نگرفتی؟ : چی رو؟ :که ایران خانم از وقتی خفقان گرفته و حرفی نمی زنه از نظر ما مرده . : اگر این طوری حساب کنی همۀ ما مرده ایم.
-
خفاش خونخوار و اسب نجیب
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1394 22:27
ا: میای پایین یا بیارمت پایین خ:خفه میشی یا بگم بگیرن باندازنت تو طویله ا:عجب زبون نفهمیه، میگم بسه دیگه بیا پایین خ:عمرا بیام پایین ، هنوز سیر نشدم، سوء تفاهم نشه ، این بخشی از مکالمه خفاس خونخوار که نشسته پشت اسب نجیب و خونشو میمکه نیست .
-
باد
پنجشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1394 12:01
: ای وای ریشات کو؟ :باد برد . :چه بادی؟ :یه باد مخالف که نزدیکه . :باز سیستم پیش بینی هوای تو کار افتاده . :آره یادته که سی و چند سال پیش جهت باد رو چه خوب پیش بینی کردم . : راسته که می گن باد آورده رو باد می بره.
-
شب نوشتن تقدیر
یکشنبه 29 تیرماه سال 1393 17:13
خبر کوتاه بود . حاج علی .....بازاری سرشناس و رئیس صنف ... سحرگاه دیروز در بازگشت از مراسم شب تقدیر در تصادف کامیون کشته شد . بدهکاران این نزول خور معروف چند شب بود که تصمیم داشتند تقدیرشان را خودشان بنویسند .
-
جام جهان بین
سهشنبه 3 تیرماه سال 1393 00:01
در میان سر و صدای کر کننده جمعیت ، با فریادهای گوشخراش ،تیم محبوبش را تشویق می کرد . ناگهان صدای او در تمام استادیوم پیچید .جمعیت سکوت کرده بودند و او که تنها مشوق تیمش بود با افتخار ایستاد ، پرچم کشورش را بالا برد و به طرف مردم مبهوت تعظیم کرد . تیمش در آخرین ثانیه ها گل پیروزی را زده بود .
-
دلواپسی
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1393 22:00
خان بزرگ منطقه که از فرار شبانه بره ها و بزغاله ها از طویله و کم شدن سهمیه گرگ هاش دلواپس شده بود تصمیم گرفت چوپان گله رو عوض کنه اما چیزی نگذشت که چوپان جدید بنای مخالفت با دادن بره های چاق به عنوان حق السکوت به گرگ ها رو گذاشت . حان که می دید اوضاع بدتر شده ، گرگ ها رو به شکل سگ های گله فرستاد تو ده که میتینگ بدن ما...
-
در بند
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1392 18:55
: خیلی وقت بود پیدات نبود، کجا بودی ؟ :در بند بودم . : دربند ؟ : نه در بند . :آها ، فهمیدم .
-
دفترچۀ سرخ خاطرات
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1392 13:53
دفترچۀ سرخ خاطرات با: سی و پنج صفحۀ سیاه
-
کارنامه
شنبه 19 بهمنماه سال 1392 13:44
کارنامه ای سیاه با : سی و پنج لخته خون
-
اگر گفتید چرا
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1392 23:16
پیرمرد گورکن در یک غافلگیری، از عزراییل مهلت گرفته بود که تا وقتی آخرین نفر از اهالی شهر را دفن نکرده ، زنده بماند. برای همین ، با وجود آنکه از آخرین کارش در آن شهر متروکه و خالی از سکنه ده ها سال می گذشت هنوز زنده بود !!!!! اگر گفتید چرا .
-
رژیم
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1392 19:12
- چرا این قدر لاغر شده بود. رژیم گرفته بود؟ - نه ، رژیم اونو گرفته بود .
-
دیوار کج
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1392 20:01
- چرا این همه سر نیزه به این دیوار تکیه داده اند - نه ، دیوار به این سر نیزه ها متکی است - چرا ؟ - چون این دیوار کج است و دارد می ریزد
-
یه قرون بده آش
شنبه 5 بهمنماه سال 1392 22:26
:جواد اینجا رو ببین جواد روزنامه رو از دست رضا گرفت و اونجایی رو که نشون می داد خوند : فروش احناس زاید مانند چشم بند، دست بند، شلاق و..... و خوب ؟ :خوب نداره ، بریم قیمت بدیم بخریم :که چی ؟ :انگار سرت تو کار نیست. چند وقت دیگه که ورق برگشت به اوضاع قبل ، که بر می گرده . می تونیم به قیمت خیلی حوب تو بازار بفروشیمشون ....
-
گربه رقصانی و موش دوانی
دوشنبه 30 دیماه سال 1392 18:18
:شما که تا دیروز گربه رقصانی می کردید چرا حالا موش دوانی می کنید؟ : چاره ای نیست . این کارها رمز بقا و برای حفظ منافع ماست . :شما کی هستید؟ : ما سرور و سالار شمائیم : پدر سوخته، بگو ما انگل و زالوهای این اجتماع هستیم . :تو هر اسمی می خواهی روی ما بگذار، ولی مواظب سرت باش که به باد نره .
-
شیطان بازنشسته می شود
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 22:04
شیطان به محضر خداوند رسید و تقاضای بازنشستگی کرد : : چی شده چرا می خوای اینقدر زود خود تو بازنشسته کنی : قربان میدونید که حوزۀ عمل من بیشتر خاور میانه است و در اینجا دیگه کاری ندارم انجام بدم . : بیشتر توضیح بده :چون در ایران شیطان هایی پیدا شده اند که دست منو از پشت می بندند .برای گول زدن عرب ها هم چند تا شاگرد که...
-
فیل ترینگ
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 20:09
قیافۀ آقا نظام در پیری اونقدر کریه شده بود که دیگه تحمل تماشای خودش رو تو آینه نداشت . برای همین هم که یه روز صبح که رفته بود دستشویی و تصادفا چشمش به قیافۀ منحوسش افتاد ، بی اختیار با مشت کوبید به آیینه. بعد از اینکه زخم دستشو پانسمان کرد ، تمام اینه های خونه رو جمع کرد تو حیاط و خردشان کرد و ریخت تو چند تا گونی و...
-
سه فصل کوتاه از یک داستان بلند
شنبه 30 آذرماه سال 1392 17:01
فصل اول : -خیلی پر رو شده چرا؟ - تقصیر خودمونه . فصل دوم : -چکار کنیم؟ - پاشیم راه بیافتیم. فصل سوم: -یاعلی مدد ، بجنبید که دیر می شه. - اونو از خواب بیدار کن ،دست این رو هم بگیر پاشه .
-
قرار
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 18:02
- دیگه سر خود کسی رو خلاص نکنید - خیلی برامون سخته ، ولی خوب باشه - دیگه فتیلۀ بگیرو ببند و بزن ها رو بکشید پایین - این رو نمیتونیم قول بدیم - قرار ما یادتون نره - تا ببینیم چی می شه - پارازیت و فیلتر و شنود هم ...... - نه دیگه این یکی رو زیر بار نمی ریم - پس هرچی خوردین باید پس بدین - ببین، کلید رو ازت می گیریم، قرار...
-
خوش خیال
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 19:03
دست به سیم لخت برق میزد فقط فیوز می پرید خودشو جلوی کامیون می انداخت ، راننده در یه وجبیش ترمز می کرد با یه طناب محکم خودشو دار می زد تنها گچ و آجر سقف می ریخت روی سرش گفت خدایا تو که نمی خوای بمیرم پس بذار درست زندگی کنم . معجزه آسا سرطان بد خیمش ریشه کن شد . کاسبیش رونق گرفت و تصمیم به ازدواج . شب عروسی میرفت...
-
دنیا گشت
یکشنبه 28 مهرماه سال 1392 09:00
با صدای خشن راننده از خواب پرید : - خانم آخرِ خطه ، پیاده شین پیر زن زیر لب گفت : - چه زود رسیدیم با زحمت از اتوبوس پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت ، بیابان برهوت و یک تابلوی رنگ و رو رفته که روی آن نوشته بود : شرکت سیر و سفر دنیا گشت مبدا – تولد ، مقصد - مرگ
-
از برزخ به جهنم
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 01:31
بعد از اون پذیرایی مفصل در بازجویی ها بالاخره دادگاه فرمایشی براش پانزده سال زندان برید حالا دیگه می توانست بدون ترس از تکرار ان مصیبت ها روزی چند ساعت در اون دخمۀ نمناک وتاریک به بدنش استراحت بدهد تا بعد بتواند موقعیت خود را بهتر ارزیابی کند . یک روز بعداز ظهر که بعد از خوردن اون سوپ بو گندو و نون خشک کپک زده چرت می...
-
عفو
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 18:59
در حیاط زندان یک دوجین اعدامی با چشم بند و دست بند و پابند و طناب به گردن روی چهار پایه منتظر لحظۀ پایان بودند . در یک آن همه آویزان شدند و فقط چند ثانیه بعد همه را پایین آوردند که حکم اعدام آن ها به حبس طولانی مدت تبدیل شده است . در مینی بوسی که آنها را به زندان می برد کاغذهای کوچکی بین آنها توزیع شد که آگر همکاری می...
-
شیر و خر و روباه
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 20:53
شیر، عرصه رو به حیوانات علف خوار خیلی تنگ کرده بود و اونا از ترس به حاشیه کم علف اون دشت سرسبز پناه برده بودن .سالی یه بار هم الاغ را برای مذاکره میفرستادن پیشش ،ولی خره که فقط بلد بود خیلی بلند عرعر کنه بلکه شیرو بترسونه ،با یه نعرۀ شیر در میرفت .بالاخره بعد از هشت سال ،تازگی ها فرستادن پی روباه، که با شیره سر و سری...
-
خدا ، شیطان و حاکم پررو
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 18:11
یکی بود یکی نبود . پسرم، این برهوتی که ما توش زندگی میکنیم یه روزی سرزمین سبز آریایی ها بود توی اون سر زمین یه خدا بود و یه شیطان و یه حاکم بی اندازه پررو که با دوز و دغل اومده بود سر کار. یکی دو سالی از حکومت اون حاکم نگذشته بود که یه روز به خدا گفت خودت مگه نگفتی ما خلیفه و جانشین تو روی زمین هستیم پس تا من اینجا...