داستان های خیلی کوتاه

داستان در چند خط

داستان های خیلی کوتاه

داستان در چند خط

خوش خیال


 دست به سیم لخت برق میزد فقط فیوز می پرید

خودشو جلوی کامیون می انداخت ، راننده  در یه

 وجبیش ترمز می کرد

با یه طناب محکم خودشو دار می زد تنها گچ و آجر

 سقف  می ریخت روی سرش

گفت خدایا تو که نمی خوای بمیرم پس بذار درست

 زندگی کنم .

معجزه آسا سرطان بد خیمش ریشه کن شد .

کاسبیش رونق گرفت و تصمیم به ازدواج .

شب عروسی میرفت آرایشگاه دنبال عروس ، یه

 کامیون زباله از فرعی بیرون اومد و چپه شد روش .

 مرخص