داستان های خیلی کوتاه

داستان در چند خط

داستان های خیلی کوتاه

داستان در چند خط

خدا ، شیطان و حاکم پررو

 

یکی بود یکی نبود .  پسرم، این برهوتی که ما توش

 زندگی میکنیم یه روزی سرزمین سبز آریایی ها بود

توی اون سر زمین یه خدا بود و یه شیطان و یه حاکم

بی اندازه پررو که با دوز و دغل اومده بود سر کار.

یکی دو سالی از حکومت اون حاکم  نگذشته بود که

یه روز به خدا گفت خودت  مگه نگفتی ما خلیفه و

جانشین تو روی زمین هستیم پس  تا من اینجا

هستم به تو احتیاجی نیست .برای همین هم خدا

 رو فرستاد به آسمون. بعد به شیطون چند

چشمه  شعبده نشون داد که شیطون کُپ کرد . به

شیطون هم گفت تا من اینجا هستم به تو هم

نیازی نیست اون رو هم به عنوان سفیر فرستاد

به خارج از کشور . این جناب حاکم سال ها با ماسک

خدایی و سیاست های شیطونی بر اون سر زمین

حکومت کرد و با کشتن پدرای شجاع ما با خیال

راحت چنان بلایی سر مملکت اورد که موقع مرگش

در اون سرزمین آباد جز یک مشت آدم ترسوی لاجون

و یک برهوت و کویر خشک چیزی باقی نمونده بود .