داستان های خیلی کوتاه

داستان در چند خط

داستان های خیلی کوتاه

داستان در چند خط

شیطان بازنشسته می شود


شیطان به محضر خداوند رسید و تقاضای  بازنشستگی کرد :

: چی شده چرا می خوای اینقدر زود خود تو بازنشسته کنی

: قربان میدونید که حوزۀ عمل من بیشتر خاور میانه  است

 و در اینجا دیگه کاری ندارم انجام بدم .

: بیشتر توضیح بده

:چون در ایران شیطان هایی پیدا شده اند که دست منو از

 پشت می بندند .برای گول زدن عرب ها هم چند تا شاگرد

که تربیت کرده ام کافی هستند. زبان ترک را هم که نمی فهمم

یا آنها زبان مرا نمی فهمند و خلاصه نمی تونم روشون کار

کنم . کشور های غربی هم که همه زیر نظر شیطان بزرگ یعنی

امریکا هستند . پیر شده ام و تحمل گرمای آفریقا رو هم ندارم .

:خوب دوران بازنشستگیت رو میخوای کجا بگذرونی

:همون ایران خیلی خوبه . دوست و آشنا زیاد دارم حوصله ام

سر نمی ره .

:باشه ، تا چند روز دیگه حکم بازنشستگیت صادر می شه .

 

فیل ترینگ

قیافۀ آقا نظام در پیری اونقدر کریه شده بود

که دیگه تحمل تماشای خودش رو تو آینه

نداشت . برای همین هم که یه روز صبح

که رفته بود دستشویی و  تصادفا چشمش به

قیافۀ منحوسش افتاد  ، بی اختیار با مشت کوبید

به آیینه. بعد از اینکه زخم دستشو پانسمان کرد

، تمام اینه های خونه رو جمع کرد تو حیاط و

خردشان کرد و ریخت تو چند تا گونی و گذاشت

دم در . وقتی اومد لب حوض دستشو بشوره و

قیافۀ خودشو با پس زمینۀ لجن های کف حوض

دید فریادی کشید و در جا سکته کرد .

 

سه فصل کوتاه از یک داستان بلند


فصل اول :

-خیلی پر رو شده چرا؟

- تقصیر خودمونه .

 

فصل دوم :

-چکار کنیم؟

- پاشیم راه بیافتیم.

 

فصل سوم:

-یاعلی مدد ، بجنبید که دیر می شه.

- اونو از خواب بیدار کن ،دست این رو هم بگیر پاشه .

 

 

قرار

 

- دیگه سر خود کسی رو خلاص نکنید 

- خیلی برامون سخته ، ولی خوب باشه

- دیگه فتیلۀ بگیرو ببند و بزن ها رو بکشید پایین

- این رو نمیتونیم قول بدیم

- قرار ما  یادتون نره

- تا ببینیم چی می شه

- پارازیت و فیلتر و شنود هم ......

- نه دیگه این یکی رو زیر بار نمی ریم

- پس هرچی خوردین باید پس بدین

- ببین، کلید رو ازت می گیریم، قرار هم بی قرار

 

 

 

 

 

خوش خیال


 دست به سیم لخت برق میزد فقط فیوز می پرید

خودشو جلوی کامیون می انداخت ، راننده  در یه

 وجبیش ترمز می کرد

با یه طناب محکم خودشو دار می زد تنها گچ و آجر

 سقف  می ریخت روی سرش

گفت خدایا تو که نمی خوای بمیرم پس بذار درست

 زندگی کنم .

معجزه آسا سرطان بد خیمش ریشه کن شد .

کاسبیش رونق گرفت و تصمیم به ازدواج .

شب عروسی میرفت آرایشگاه دنبال عروس ، یه

 کامیون زباله از فرعی بیرون اومد و چپه شد روش .

 مرخص